باخبر شدیم یکی از دوستان و همکاران بسیار فعال و عزیزمان:
گل مینا مدیر وبلاگ ناصریا(ماندگار)
در سوگ مادر نشسته است...
این ضایعه دردناک را خدمت ایشان و خانواده محترمشان تسلیت گفته از درگاه خداوند منان صبر برایشان آرزومندیم.
دعا کردم که بمانی
بیایی کنار پنجره.باران ببارد
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگیست.
رفتی پیش از آنکه باران ببارد...
وقتی به مرز جنون میرسی فریاد میزنی شاید صدایت را بشنوند.آری شنیدند صدا را ! اما هنوز از گلو خارج نشده بود! پس چرا لبهایم دوخته شد؟
(اینک اصوات بی دلیلترین جاری شدگان در فضا هستند. وقتی همه میگویند هیچکس نمیشنود.
بخاطر داشته باش سکوت اثبات تهی بودن نمیکند.اینک آنکه میگوید- تهیست)نادرابراهیمی
ادامه:
/a>>/>
زندگی برایم عادت شده است.
عادت به آمدن.عادت به رفتن.
اینرا در چشمان عابرین هر روزم میتوان دید.
انگار همگان دچار روزمرگی شده اند.
تماشای طلوع خورشید در خاور و غروبش در باختر چشمانم را به آسمان دوخته است.
حالا سایه ام میعادگاه کرکسان شده است.
دور هم جمع میشوند تا با گرد سپید - سیاهی را در رگهامان تزریق کنند.
آوای قهقهه هاشان ویرانگرست.
چشمانم دیگر حوصله ی دیدن ندارند.
برگهایم با وزش هر نسیمی ریخته و شاخه هایم شکننده شده اند.
باز هم ارابه ی غران.
انگار نوبتم شده است.
چه زود دیر شد!
آماده ی رفتن میشوم.
باز هم ندید مرا...
فردای دیگر در راهست.
تازیانه ی طوفان را بر تنه ی زود خشکیده ام حس میکنم.
خود را به وزش سهمگینش میسپارم.
بتندی میوزد.
شاخه هایم میشکنند .
توان ایستادنم نیست...
خم میشوم.
زندگی و روزمرگیهایش ادامه دارد...